کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

برای کیان عزیزم

شیرین زبونی

پسر کوچولوی مامان تو بر خلاف خیلی از کارهات که زودتر از سن معمول شروع کردی تو حرف زدن به شدت تنبل بودی و کارت را با زبان اشاره و بعضی کلمات که به زبون کیانی میگفتی راه می انداختی و هیچ علاقه ای به حرف زدن نداشتی. حتی تکرار هم حاضر نبودی بکنی و اینطوری در حد چند تا کلمه ساده مثل مامان و بابا بودی تا ٢٢ ماهگی.. منم چون مامان بزرگ میگفت که بابا مجید خیلی دیر حرف زده نگران نبودم و دکترت هم میگفت مهم اینه که زبون باز بشه و یک یا دو کلمه را بگه و حرفهای شما را بفهمه بقیش اصلا مهم نیست. بی خیال بودم ولی کم کم طبابت اطرافیان شروع شد. تقریبا هر جا که میرفتیم همه بهمون پیشنهاد میدادند که تخم کبوتر بهت بدیم تا زبونت باز بشه و اخر اخرش که رفتیم باغ دوس...
27 شهريور 1392

کیان و نامزدی

پسر عزیز مامان، چند روز قبل از تولدت دختر خاله  بابا که خواهر زن عمو هم میشه از کانادا اومد و من و بابایی خیلی خوشحال شدیم که برای جشن تولد تو ایرانه. چون خیلی دوستش داریم و وقتی خوشحال تر شدیم که فهمیدیم با نامزدش اومده و قراره هفته بعد از تولد شما بریم جشن نامزدی...... بعد از ظهر خوابیدی و عصر سر حال رفتیم نامزدی. شما خیلی خیلی پسر خوبی بودی و برای خودت گردش و تفریح میکردی، بعضی وقتها هم که اهنگ را دوست داشتی می اومدی و یکم نا نای میکردی.         با دوقلوهای دختر خاله بابا هم کلی بازی کردی و چون هفته پیش دیده بودیشون احساس نزدیکی باهاشون داشتی. اونها هم مواظبت بودند.     ...
27 شهريور 1392

سفر نامه تهران

پسر کوچولوی مامان بدون هیچ برنامه ریزی قبلی و حتی تصمیم برای مسافرت ، خاله مهلا تلفن کردو گفت که با پارسا دارند میرند اخر هفته تهران و اگه ما هم دوست داریم باهاشون بریم. اولش فکر کردم که چون بابا مجید خیلی خیلی سرش شلوغه وا خرهفته هم چادگان مهمونیم نمیریم ولی وقتی به بابا گفتم چون میدونه مامان مهسا خیلی تهران را دوست داره گفت که بریم. پنجشنبه 21 شهریور راه افتادیم به سمت تهران و یکشنبه شب هم برگشتیم. تو چون هیچ درکی از مسافرت نداشتی یکم اذیت کردی چون فکر میکردی قراره از پارسا جدا بشی. تو جاده هر وقت پیاده میشدیم دیگه حاضر نبودی سوار بشی و ثانیه ای یکبار میگفتی پارسا. برات رو صندلی عقب رختخواب خوشگل درست کرده بودم و لی اصلا و ابدا...
27 شهريور 1392

دنیای این روزهای من!

این پست را برات فقط عکس میزارم. عکس از اخرین روزهای دو سالگی و اولین روزهای ورودت به سه سالگی....     موقع اماده کردن خونه برای تولدت به شدت کمک کردی:     چه در چیدمان و چه در جابجایی:         سلیقه توئه نمیشه کاریشم کرد....   شایدم اینطوری قشنگ ترند.   اینم چند ساعت مونده به اومدن مهمونهای تولدت   بعد تولد بابا مجید دیگه فکر کرد پسرش دو سالش شده و میتونه میز تحریرش که مامان در جمع کردن سیسمونی جمعش کرده را بیاره:   خیلی هم براش ذوق کردی     راست میگند که وسایل نی نی را جمع کنید و بعد دونه دونه ب...
19 شهريور 1392

هدایای تولد دوسالگی

پسری چند روز پیش داشتم البوم نوزادی خودم را ورق میزدم. قبلا که تو نبودی چند سال یکبار میرفتم سراغشون ولی از وقتی اومدی هی میرم سراغشون و عکسهای زمانهای مختلفمون را با هم مقایسه میکنم. ببینم شاید یکم شبیه من بشی. اینم حس غریبیه. وقتی بارداری فقط و فقط از خدا میخوای که نی نی سالم بیاد پیشت. بعضی وقتها وسوسه میشی که بگی خدایا سالم باشه یکم خوشگلم باشه و چشماش شکل من باشه و بینیش شکل مامانم و موهاش شکل.....ولی تا بهش فکر میکنی یک حسی که اسمش فکر کنم ترس باشه میاد سراغت که وای چرا .فقط از خدا بخواه سالم باشه و تو هم تمام توقعاتت را قورت میدی. و بعدشم نگرانی که نکنه فکر بد کرده باشی. وقتی به دنیا اومد روزی چندین بار از خدا به خاطر سلامتیش ت...
19 شهريور 1392

پسرم دو ساله شد!

کیان کوچولوی مامان دوسال یعنی ٢٤ ماهه که پیش مایی و این یعنی ٢٤ ماهه که خانواده دو نفری ما سه نفره شده. همه چیز عوض شده از دکور خونمون گرفته تا ساعتهای خواب و بیداری و رفت و آمد و  وهرچیزی که بشه بهش فکر کرد. اوایل تمام این تغییرات به چشم می اومد ولی حالا انگار سالهاست که داریم این مدلی زندگی میکنیم.  همه چیز دور و برتو میگرده تمام تصمیمات راباید با توجه به تو گرفت تمام کارها را باید با وجود تو انجام داد و کلا داریم دور محور تو زندگی میکنیم. پسرک سبزه رو و چشم سیاه من، روز به روز شیرین تر میشی و مامان و بابا هم عاشق تر. الان در دوسالگی عین یک ادم کوچولو رفتار میکنی. دیگه  تنها اثری که از نوزادی و کوچولویی در تو مونده پوشک بی...
9 شهريور 1392

کیان 19 ماهه شد!

پسر 19 ماهه من، داری بزرگ و بزرگتر میشی و من انگار تو روزها و ساعتها گم شدم. بعضی وقتها میشینم و فکر میکنم که انگار زندگی از دست من خارج شده. از صبح که بیدار میشی با تو و به خاطر تو ساعتها میاد و میره و شب موقع خواب میرسه. انگار نمیتونم به موازات نگهداری از تو و رسیدگی بهت کار دیگه ای انجام بدم. دوستهاییم که نی نی های ناز مثل تو دارند بهم  میگند وقتی دو سال و دو ماهش شد یکم از فشار روحی که نگهداری از کوچولوها داره کم میشه. امیدوارم اینطوری باشه و من به چند تا کار دیگه هم برسم! کیان 19 ماهه من: - هنوز علاقه زیادی به حرف زدن نداره. با پانتومیم و زبون کیانی همه چیز را حل و فصل میکنه. فعلا دامنه لغاتش اینه مامان، بابا، آب، اته(بده)، اگی...
9 ارديبهشت 1392

اردیبهشت ماه و کیان

  عزیزم اردیبهشت ماه با تولد مامان جون شروع شد. و زودی هم رسیدیم به 20 ماهگی تو. عزیزم خیلی بزرگ شدی و یک پسر کوچولوی بامزه. دلم برات ضعف میره. البته همیشه هم ضعف نمیره و بعضی وقتها این شکلی هم میشم. . اول کارهای بامزتو میگم و بعد کارهای خرابکاریتو.... پسری از اواسط فروردین آب رودخونه خوشگلمون را باز کردند و الان که نزدیک یکماه ازش گذشته اب تمیز شده و زلال و درختها هم جون گرفتند و سبز خوشرنگ شدند و شهر خیلی خیلی خوشگل شده. بابا مجید یکم از ساعت کاری بعد از ظهرش را کم کرده و بعضی وقتها با همدیگه میریم کنار رودخونه و پارک و تو هم که عاشق آب. نمیدونی بری طرف رودخونه یا بری سراغ ابنما های تو پارک. از تاب و سرسره هم که نمیشه گذش...
6 ارديبهشت 1392

تولد بابا مجید

کیان نازنین 28 فروردین تولد بابا مجید بود و امسال هم مثل هر سال با هم دیگه یک تولد کوچولو گرفتیم. شما هم برای بابا مجید یک پیراهن سرمه ای خیلی خوشگل خریدی. بابا هم خیلی دوستش داشت. من منتظر کیکم: خودمم بلدم بخورم: اینم پارسال همین روز ...
29 فروردين 1392